جمعه ۱۳ مرداد ۱۴۰۲ سی و پنجمین جلسه” کافه کتاب خوارزمی” با موضوع نقد و بررسی کتاب “سقوط” از “آلبرکامو“ در ساعت ۱۸:۳۵ برگزار شد. کتاب سقوط سومین رمانی بود که موضوع این جلسه را تشکیل می داد. در گذشته دو رمان از پائولوکوئیلو “کیمیاگر” و”ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد” مورد نقد و بررسی قرار گرفته بود. می توانید گزارش این دو جلسه را در سایت موسسه بخوانید. در ابتدا شرحی از رمان سقوط و بعد نظرات دوستان را می خوانید. با گزارش این جلسه، همراه من باشید.
در اهمیت رمان نقل قولی از ناصر ایرانی در کتاب “هنر رمان” است که می گوید: هیچ هنر دیگری به اندازه رمان به ما امکان نمی دهد درون معمولا پوشیده انسان را در لحظه های بیم و امید، اندوه و شادی، سنگدلی و همدردی، خیانت و وفاداری، شکست و پیروزی بی واسطه مشاهده کنیم. رابطه متقابل فرد با جامعه را و تاثیر متقابل این دو را بر هم درک کنیم…
به نظرم فلسفه به تنهایی برای همگان لذت بخش و خواندنی نیست اما وقتی با قوه تخیل همراه می شود، بیشتر ارتباط می گیریم. کاری که کامو با تلفیق تخیل و آموزه های فلسفی در آثارش انجام داده است.”سقوط“، داستان هر یک از ماست. داستانی که در انتهای آن می توانید با راوی داستان هم ذات پنداری کنید. در واقع این کتاب کوچک، آینه تمام نمای روزگار ما انسانهاست…
“سقوط”، روایت وکیلی است از زندگی اش و سیری که به سقوط او منجر می شود … من وکیل آدم های ضعیف جامعه بودم. من با دفاع از آدم های ضعیف، حس های خوبی دریافت می کردم. وقتی کارشان درست می شد از آن جا که احتمال موفقیت را کم می دانستند، با تمام وجودشان از من تشکر می کردند. من با قدردانی کردن آن ها حس خوبی می گرفتم. روی قله احساسی خودم، بودم. این که انسان خوبی هستم و چه قدر با کمالاتم. بطور کلی جامعه هم خیلی به کار من ارج می گذاشت و تایید می کرد… من سعی می کردم با کمک به افراد ضعیف، تایید و توجه جامعه را کسب کنم. با این کار در اوج قله رضایت و پر از حس خوب بودم. وقتی در اوج قله حسی خودم در اجتماع بودم، کمتر کسی می توانست من را قضاوت کند. می دانستم برای این که پذیرش و تایید جامعه را داشته باشم چگونه باید رفتار کنم. در زندگی روزمره، طوری با مردم رفتار می کردم که ناگزیر از دیدن من در قله باشند… انتخاب های من به این صورت بود که بین دوستی و همدردی، من همدردی را انتخاب می کردم. دوستی یک رابطه دوطرفه است. رابطه ای که در آن تعهد وجود دارد. آدمی نبودم که اهل تعهد باشد، در یک رابطه باید فقط هوای خودم را می داشتم. همدردی بیشتر به من می خورد. چون وقتی من با یک نفر همدردی می کردم، به صحبت های او گوش می دادم حالش خوب می شد، از من تقدیر و تشکر می کرد و من باز از این حس در قله احساسی خودم بودم.
دوستی تعهد داشت، شاید در لحظه ای که من حالم خوب نبود دوستم به من زنگ می زد و می گفت: فلان کار را برای من می کنی؟ من آدم رابطه دو طرفه نبودم. انتخاب هایم بسیار هوشمندانه بود. البته این مختص من نبود، همه مردم این جوری هستند فقط قله ها با هم فرق می کند. قله من خیلی بالا بود و قله های آن ها پایین تر. چرا مردم در مراسم تشیع جنازه شرکت می کنند چه دلیلی دارند؟ با رفتن به تشیع جنازه یک امتیاز مثبت به خودشان می دهند و تنها کار ممکن گفتن تسلیت به خانواده فرد متوفی است. پس صد در صد کار را انجام دادند و کار دیگه ای نیست. ولی رابطه با یک فرد زنده پر از بده بستان است. خیلی دادوستد باید بکنی و من خیلی توی اوج این کار را می کردم… انسان چنین است آقای عزیز دو چهره دارد نمی تواند بی آن که به خود عشق بورزد دیگری را دوست بدارد…”
———————————————————————————————————
اینجا باید اضافه کنم که فلسفه اصلی کامو در کتاب همین است..
تمام کمک هایی که ما در زندگی به بقیه می کنیم در واقع کمک هایی است که به خودمان می کنیم.
———————————————————————————————————
برداشت من این بود وقتی شما به یک فرد نیازمند در خیابان کمک می کنید در واقع دارید اول برای خوب شدن حال خودتان کاری انجام می دهید و در درجه دوم است که نیاز آن فرد را رفع می کنید…
” در جایی می گوید فردی به من توهین کرد وقتی فردا دوباره او را دیدم خیلی خوب با او برخورد کردم و فرد تحت تاثیر رفتارم قرار گرفت این که چطور توهین او را فراموش کردم؟ چون در آن لحظه در قله احساسی خودم بودم، اصلا او و توهینش را فراموش کرده بودم. وقتی با رفتارم دیگران را به تحسین وا می داشتم و جامعه تاییدم می کرد دیگر فرد را نمی دیدم که بخواهم توهینش را، توهین قلمداد کنم…
همه چی خوب پیش می رفت تا این که شبی داشتم از روی پل رود “سن” رد می شدم. دیدم خانمی به سمت پایین خم شده است. من از کنار این خانم رد شدم. وقتی برگشتم، دیدم خانم خودش را در رودخانه انداخت. با تمام پیشینه ای که داشتم، احساس می کردم انسان خوبی هستم. باید می رفتم و این خانم را نجات می دادم، کمک می کردم… اما هوا سرد بود، پاهایم قفل شده بود. هر ثانیه ای که من دیرتر می رفتم برای کمک، زن با سرعت بیشتری به عمق رودخانه می رسید. من باید تصمیم می گرفتم… ولی من حال پریدن به رودخانه و نجات دادنش را نداشتم… جنس تمام نیکی ها و خوبی هایی که من تا آن موقع به مردم کرده بودم، از جنسی بود که هیچ هزینه ای در قبالش نداده بودم. فقط قسمت مثبت کار را برای خودم گرفته بودم. با تعلل من زن غرق شد.
با سقوط زن در رودخانه ، سقوط من هم آغاز شد.کم کم احساس می کردم صدای خنده هایی از اطراف به گوشم می رسد.گویی صدای وجدانم است که دارد مرا مسخره می کند. تو آن آدمی که ادعا می کردی نبودی و جامعه در مورد تو جور دیگری فکر خواهد کرد. همه مردم نسبت به تو شناخت دیگری پیدا می کنند بر اثر این اتفاق مسیر زندگی از دستم خارج شد. سقوط من شروع شد، حس خوبی نسبت به خودم نداشتم. جامعه، اطرافیانم هم متوجه این موضوع شدند، که من از قله خودم پایین آمدم. در این جا بود که مردم شروع به قضاوت کردند. همه یک خلائی در وجودشان دارند و برای پر کردن خلاء، و برای این که قضاوت نشوند، بقیه را قضاوت می کردند. من بعد از این اتفاق، چیزی را متوجه شده بودم.در رابطه، همدردی با مردم، فقط خودم می خواستم در اوج باشم، اما طرف مقابل هم، چنین خواسته ای دارد که گاهی او هم در اوج و در قله باشد، اما من همچین اجازه ای را به او نمی دادم تا زمانی که این اتفاق افتاد. هر خوشبختی که از طریق جامعه بدست می آورید باید با یه درصدی برگردانی چون یک رابطه، دو طرفه است. اگر برنگردانی، جامعه انتقامش را می گیرد. مردم می گویند که تو آن آدمی که می گفتی نبودی…
من بخاطر این که دیگر صدای خنده ها و طعنه ها را نشنوم تنها، کاری که می توانستم بکنم این بود که بگویم: باشد حالا که شما این جور برداشتی از من دارید، منم همان چهره واقعی م را نشان می دهم… شروع کردم از ضعف هام گفتن این قدر که آن ها هم مجبور به اعتراف ضعف های وجودی خود می شدند، اما باز هم در اوج قله حسی خودم بودم چون من بودم که آن ها را مجبور به اعتراف می کردم…
اما از این در قله بودن خسته شده بودم. از ویژگی های در قله بودن تنهایی است. درسته که در یک آزادگی و استقلالی بسر می بری ولی تنها هستی. این تنهایی خیلی اذیت کننده است و من از جنگیدن دیگر خسته شده بودم و کار دیگری هم بلد نبودم. تنها گزینه ای که به ذهنم رسید این بود که وارد یک رابطه عاشقانه جدی بشوم و یک رابطه متعهدانه و دو طرفه داشته باشم، تصمیم گرفتم یک رابطه عاشقانه با مسئولیت را شروع کنم. اگر او خوبی می کرد منم خوبی کنم، اگر احساس مسئولیت در قبال من دارد، منم مسئول باشم. تا از تنهایی نجات پیدا کنم… رابطه عاشقانه را شروع کردم ولی دیدم اصلا بلد نیستم. من سی سال فقط خودم را دوست داشتم و بعد از این به عیاشی رو آوردم و در نهایت تسلیم شدم. از آزادگی خودم بیخیال شدم. من بردگی را انتخاب کردم. خطاب به جامعه می گوید: باشد من، هم سطح شما می شوم و آن چیزی که شما در مورد من می گویید را می پذیرم چون دیگر کم آوردم…
شما از روز داوری الهی سخن می گویید، اجازه دهید با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تذلزل در انتظار روز داوری الهی هستم. من چیزی را دیدم که بمراتب از آن سخت تر است من داوری آدمیان را دیدم. راستش را بخواهید بدون بردگی راه حلی وجود نداشت. خودم را قاطی جامعه کردم و دست از مبارزه برداشتم… نمی دانستم که آزادی پاداش نیست، نشان لیاقت هم نیست، که به افتخارش جشن بگیرند هدیه هم نیست. برعکس اعمال شاقه است، دوی استقامت است که در تنهایی کامل طی می شود و جان را از خستگی به لب می رساند. نه شرابی در کار است و نه یارانی که جام هایشان را بلند کنند و با لطف و مهربانی به تو بنگرند. تنها، در تالار غمزده، در جایگاه مجرمان، در مقابل قدرت ایستاده ای و باید به تنهایی در برابر شخص خود و قضاوت دیگران تصمیم بگیری… در انتهای هر آزادی، حکم دادگاهی است. برای همین است که آزادی بر دوش سنگینی می کند. این حکم های قضاوت، برای انسان های آزاده است. روی پل پاریس، فهمیدم که منم از آزادی می ترسم. آزادی، مسئولیت دارد و من، آدم این کار نبودم. من فقط خودم را می خواستم که در اوج باشم. در پایان خطاب به دختر جوان می گوید: باز هم خودت را در آب بینداز تا من یک باردیگر فرصت کنم و این بار هردوی مان را نجات بدهم…”
من با کتاب در خیلی از قسمت ها هم ذات پنداری کردم. بنظرم کتاب ارزش چند بار خواندن را دارد و در قالب بیست تا سی دقیقه نمی شود حق مطلب را ادا کرد. بیشتر معرفی کتاب به دوستان مد نظرم بود تا کتاب را مطالعه کنند و با کمک دوستانی که کتاب را خواندن از زوایای مختلفی بررسی کنیم… منم با راوی داستان موافقم آن جایی که گفت” وقتی کار خوبی می کردم، بیشتر با خودم حال می کردم، به آرامش می رسیدم. در داستان اشاره به قله می کند، برای اینست که توسط مردم دیده شود. من اعتراف می کنم که همیشه بخاطر بعضی کارها، خودم را از مردم برتر می دیدم و خودم را آدم خوبی می دانستم. وقتی کتاب را خواندم از خودم بدم آمد وکیلی که باید حامی باشد، اما این کار را بواسطه نیازش انجام می دهد و حتی می گوید جایی که نیاز باشد، مودب هستم یعنی نمی خواهد اما فقط برای مورد تایید قرار گرفتن مودب است. در جایی که می گوید: دلم برای آدمای ما قبل تاریخ تنگ شده است. آن ها دست کم هیچ فکر پنهایی در سر نداشتند. آدم امروزی رفتارش بظاهر دوستانه است، اما افکار پنهانی دارد که می خواهد شما را همراه و هم نظر با خودش بکند و البته که جامعه ما براساس همین اخلاقیات سازمان یافته است. ما همه سازمان یافته هستیم. بطور حتم درباره ماهی های گوشتخوار رودخانه های برزیلی چیزهایی شنیده اید که به شناگر بی احتیاطی که وارد آن آب ها شده اند حمله می کنند و در عرض چند دقیقه استخوان بندی های پاک شده اش را بر جای می گذارند.
جامعه سازمان یافته، هم این گونه است. می گویند زندگی تمیز می خواهید؟ طبعا می گویید بله. چگونه می شود چنین پیشنهادی را رد کرد، بسیار خوب تمیزتان می کنیم بفرمایید این شغل، این خانواده و این هم تفریحات سازمان یافته ما… آن وقت با آن دندان های کوچک به جان شما میفتند. کوچکترین گوشت و پوست روی استخوان بندی تان را به جا نمی گذارند. راوی، با اخلاقیات شروع کرده حتی اخلاقیات تظاهر مابانه، که مردم مویدش باشند تا رشد بکند و بعد یواش یواش همین سازمان همین قاضی ها، همین مردم که از بالا نشات می گیرد کاری می کنند که سقوط کند و غرق شود. ما نیز در حال سقوط هستیم ….در جایی می گوید: سلطان خلق و خوی خویش بودند، مال انسان های بزرگ است و این آدمی که می گوید سکوتش کر کننده بود، در واقع تن به این سیستم و سازمان یافتگی نداده است…
بنظرم این کتاب را باید بارها خواند حتی بطور دسته جمعی…در کتاب قدرت بی قدرتان نویسنده، از جامعه کمونیستی حرف می زند که در آن جامعه به مردم یاد می دهند که در دروغ زندگی کنند، یعنی مجبوریم و از هراسی که داریم ناچاریم بپذیریم که در دروغ زندگی کنیم. ما هم در جامعه خودمان ماسک و نقاب می زنیم، بازیگر هستیم. حکومت ها دوست دارند جامعه یکرنگ باشد، چون کنترل راحت تر انجام می شود… به نظرم آن بخش که راجع به آزادی صحبت شد خیلی جالب و البته مهم بود. این که آزادی مسئولیت دارد… من کتاب را نخواندم ولی با توجه به ارائه کتاب و صحبت های دوستان ترغیب شدم کتاب را تهیه کنم و بخوانم. ممنونم بابت دوستان بخاطر صحبت هایی که شد… من چیزی که خیلی برام جالب بود بحث ریاکاری بود. در واقع به صورت یک سیلی محکم بود که به صورت مان اصابت کرد…
یاد نقاب هایی که در جامعه می زنیم افتادم. مهر طلبی و تایید طلبی از دیگران چقدر برای ما مهم می شود، چقدر سخت و نابود کننده است. این که در قله ایثار و گذشت باشی تا تو را تایید کنند، جایی گفته بود مورد توهین واقع شد و سکوت کرد، من واقعا یاد خودم افتادم. از دست همکارم ناراحت بودم ولی باز لبخند روی لبم بود چون نقاب دختر خوب را دوست داشتم و چقدر داشتن آن نقاب زجر آور بود… دوستان منم یک نیمه تاریک دارم که مثل پیاز لایه لایه است. هر روز یک چیز جدید کشف می کنم، ای وای من همچین آدمی هستم، من این جوری بودم… موقع کنکور با سیلی از اهداف رو به رو بودم. با خودم می گفتم چرا این رشته؟ آیا صرفا بخاطر این نیست که می خواهم بهترین باشم یا علاقه است، وقتی استدلال کردم گفتم این از کمالگرایی است نه علاقه، ترسیده بودم که چرا دارم این هدف را دنبال می کنم…ساده ترین کارها، من را به چرایی می رساند مثلا شما یه آشغالی در خیابان می اندازید و من پشت سرتان آن را بر می دارم احتمالا به این خاطر که بگویند” اوه چه با فرهنگ!!! چه دختر فرهیخته ای!!!… از یه جایی، به پذیرش رسیدم دیگر نمی خواستم بزرگ باشم. پذیرفتم که من حسادت می کنم، رقابت دارم، غیبت می کنم، در حال بازی کردن نقش قربانی هستم، یا فقط می خواهم خفن بنظر برسم…. قسمتی که راوی در داستان می گفت” من از بدی ها و ضعف هایم، می گفتم و آن ها، هم مجبور به اعتراف به نقاط ضعف شان می شدند و باز هم در اوج بودم. منم گاهی برای اطرافیانم از جنبه بد وجودم می گفتم ولی دیگر این کار را نمی کنم چون آدم ها من را رها می کردند. از من فاصله می گرفتند، اعتماد به نفسم پایین می آمد. اوایل از دانسته هایم حرف می زدم، می خواستم خفن و متفاوت باشم اما دیدم دارند فاصله می گیرند. هیچ وقت این حرفا را با هم سن و سالانم نمی زنم چون درک نمی کنند و دور می شوند… من، مطالبی را از صحبت های دوستان یادداشت کردم. چرا وقتی کم آورد خواست، عشق را تجربه کند؟ …
نکته ای که دوست عزیز اشاره کردند، چرا رفت سمت عشق؟ بنظرم به این دلیل بود که ما هیچ کدام مان، خود واقعی مان را به نمایش نمی گذاریم. برای همین در جستجوی کسی هستیم که در پیش او خودمان باشیم بدون ترس از قضاوت شدن… درست است که کامو پوچ گرا بود. ولی پوچ گرایی که، خودکشی را به دنبال دارد، به خاطر ترس از فروپاشی است و فرد با خودکشی می خواهد ببیند آیا بعد مرگ می تواند تجربه بهتری داشته باشد. چون پوچ گراست، دنبال خلق نتیجه نیست بلکه دنبال خلق یک تجربه است…
جلسه فوق العاده خوبی بود. در ساعت ۲۰:۲۰ به پایان رسید.
با نظر دوستان، موضوع جلسه بعدی”کافه کتاب خوارزمی” بحث آزاد انتخاب شد.
بدون دیدگاه